باتو سخن می گویم

       علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

 

در پیغامهای عاریه ای نفس می کشیم

و از حرارت آفتاب بر مغزمان واهمه داریم

ما ملتی بی آفتاب بودیم

که طعم گس شکست را مدام دنبال خود کشیدیم

و از روزگاران دور برادران خود را زنده زنده خوردیم

و سر های بریده ء پدرانمان را گردن آویز خود کرده

و فرسنگها در درون مزارع رفتیم

تا آن کس که خراج گیرد

خراج را با تعظیم دادیم

اگر آفتابی در ما ظهور کرد

آفتاب پرست شدیم

و بر پایش زانو زدیم و سر تراشیدیم

و با بی رحمی تمام خون از سرمان جاری کردیم

ما هزار سال است برای دشمن تاریخی خود زنجیر می زنیم

و نوحه می خوانیم

و به آفتاب توهین می کنیم .

 

آه چه هیولای سیاهی در مقابل خورشید تنیده است

مغز های بی آفتاب در کوره راه های تاریخ گم می شوند

و روشنائی به تاراج سلاح می رود

و رودخانه های این سرزمین از ماهی و مروارید

تهی می گردند

من در پیچک مهتاب آبی رنگ عشق به دریا را تما شا می کنم

و از سلاله های درختان آقاقی

یک دسته ء بنفش رنگ را برای ماریه دختر خوشبخت دریا ها و رودخانه های گیلکستان زیبایم می چینم

تا نارونی را آب داده باشم

من در پس هر مهتابی آوازهای وزق های کنار شالی

را نوازش می دهم تا نوید بارانم را بدانم

من در عشق به دریا غوطه ورم

و یک شاخه گل انار را به عروس دریا ها هدیه می کنم.

 

مه ء غلیطی سراسر شالی را گرفته است

می دانم در پس این مه آفتاب خواهد درخشید

و کودکان به درو می روند

و علفهای هرزه را برای گوساله های خود خواهند برید .

 

ره به درازای تاریخ گسترده است ؛

آن پیچک گیسوان دختران آفتاب را

تنها کافیست نوازش دهی این پیچکها را

در روزنهای این پیچکها ستاره ها سر بر می آورند

و دنیای تاریک و لجن زاران کوچه پس کوچه ها

جاروب می شوند

و همه چیز رنگ خورشید می گیرد

و سیاهی به تاراج گم می شود

و انقلاب سیاهی را

در گودالهای خود مدفون می کند

و روز در آسمان سیاسی ایران روشنائی می بخشد

و کودنی و بی سوادی و جهل

مدفون می شوند

و یک ستاره برای هرکس تقسیم می شود

و دختران آفتاب با لباسهای گلی رنگ

در کنار خیابانها رژه می روند

و شهر ناقوس کار را به صدا در می اورد

و کار هنر می شود

و سینماها و پارکها به تساوی تقسیم می شوند

و دختران شالی در رودخانه های گیلان شنا می کنند

و همه چیز از بردگی و کار مزدی رها می شود

و دنیای عشق و دانائی به سر نوشت انسانها گره می خورند .

 

ابری باران زا فضای ما را پر کرده است

این باران روزی سیل می شود

و نارون ها را سیراب می کند

و فاضلابهای این دکان را جاروب می کند

و سحر به پیشانی انگور نماز می گزارد

و پرندگان با شیارهای کوهستانهای این شهر

سرود جنگل می خوانند

و تیغه ها و صخره های سترگ الوند

آوازهای آدمیان را در دل خود ثبت می کنند

تا با سلاله های رستم و سیاوش و خوشید ممزوج شوند.

 

آسمان ابری غرب جولانگاه من نیست

من با ذهنم نقب به خزر می زنم

و بهار را درخاورانهای شهرم پیوند می دهم

تا عروسی کودکان خوشبخت این سرزمین را هدیه کنم

من با تو سخن می گویم

وقتی آفتاب ترا گرم کرد جان خواهی گرفت

و مردمکهای تو روزهای روشن را

برای گلبرگهای کنار باغچه فراهم خواهد کرد

و تو درختهای نارون و آلوچه را آبیاری خواهی کرد

و در روستاها باشگاه ورزشی و مدرسه و درمانگاه

و کتابخانه خواهی داشت

و دختران آفتاب از تو پرستاری خواهند کرد

و یک روزت تلف نخواهد شد

وقتی کار می کنی

یک پیکاسو خواهی شد

و درختان چنار را نقاشی خواهی کرد

خورشید از دوردست بر مغز مچاله شده ات می تابد

و روز به تو سلام می گوید .

 

آه بیا ای مردمک خورشید و ماه بدر من

در سپیده دم غروب نکن

انسان به تو نیاز مند است

باید گواهی بدهی برای تاریخ

که ما انسان را رعایت کرده ایم

و بودن را از اسارت رهانیده ایم

ما عاشق آقاقی و دریا بوده ایم

و مغز آفتاب را ستایش کرده ایم

و زنان را تاج سر آزادی کرده ایم و در عروسی شان

زیباترین سرود را زمزمه کرده ایم .

 

دریا می خندد از تحفه ای که تو به دندان داری

در زمزمه های دانش؛ تو صخره ای که به الوند مهمان شده ای

وقتی می خند ی در طلوع خورشید غرق می شوی

پرستوها از فراز ابر های سیاه دارند به لانه برمی گردند

پرندگان از سر مای سیبری به تالابهای وطنم گیلکستان

پرواز می کنند و حامل پروازهای تاریخ اکتبرند

من با تجربهء این تاریخ دنیای ترا تصویر می کنم

تا بختک نگاه آن را به تو تسخیر نکنم

من تعاون تو ام که بر مغز فولاد می نشینم

تا مسئلهء جمعییت ترا حل کنم

تا در فاضلاب کار مزدی غوطه نخوری

و به دریا عشق به ورزی

و در نگاه عارفانه ات عاشق درختهای نارون باشی

و در مرغزاران حاصل از دست های زمخت و استخوانی ات

گاوهای شیر ده چرا کنند و اسبهای رخش نشان

تو در باد تاخت کنند و گیسوانشان هم چون گیسوان دختران روستانی در زیر تلاءلوی آفتاب به درخشند

من به تو یک کتاب مدیونم

که آن را برای تو می سرایم

تا واژ گونی این هیولای تاریخ را به تو نشان دهم

تا از بردگی ستم و استثمار رها گردی

و عاشق آفتاب شوی.

 

بیست چهارم دسامبر دو هزار و یازده